نویسنده: خالد یاغی­‌زهی

بزرگ­مردِ مردان تاریخ (بخش سوم)

۲. روز هجرت:
امروز می‌گذرد؛ همانطور که دیروز گذشت و فردا هم می‌آید و می‌رود. هیچ بچه‌ای از پدرش نمی‌پرسد که هجرت یعنی چه؟ و این روز به چه چیزی اشاره دارد؟ هیچ پدری با همسر و فرزندانش از هجرت سخن نمی‌گوید؛ چون بیشتر پدران چیزی از سیرت پیامبر و راهنمایشان نمی‌دانند، مگر بسیار کم و مبهم که فایده علمی در بر ندارد و جهلی را برطرف نمی‌کند و چیزی هم از آن به دست نمی‌آید. با وجود اینکه بر مربی هر خانواده لازم است که در خانه‌اش کتاب جامعی از کتب سیرت باشد و آن را دائماً مطالعه کند و روزانه یک ساعتی را به آن اختصاص دهد و آن را برای همسر و فرزندانش بخواند تا آنان با شناخت به سیرت پیامبر اعظم تربیت شوند؛ زیرا سیرت ایشان چشمه‌ی زلالی برای دانشجو، راهنمایی هدایتگر برای مصلح، آرمانی برای اسلوب رسا و قانون فراگیری برای تمام شعبه‌های خیر و نیکی است.
آنچه معروف و چشمگیر است این است که اُنس گرفتن با چیزی شگفتی آن را از بین می‌برد. ما از به پرواز در آمدن اتاق ضخیمی از آهن و فولاد تعجب نمی‌کنیم و نه از سخن گفتن جعبه‌ی کوچکی متشکل از سیم و فلز؛ چون با آن‌ها اُنس گرفته و می‌دانیم با وجودی که در نوع خود عجیب و فراتر از تعجب‌اند! همین‌طور هنگامی که ما سیرت پیامبر را می‌خوانیم و به پیشامدهای حیرت‌انگیزی می‌رسیم، به خاطر انس با آن و تکراری بودنش در آن فکر نمی‌کنیم و حیرت‌زده نمی‌شویم. اگر اکنون بشنویم که مرد بی‌سوادی که اصلاً به مدرسه نرفته و وارد هیچ حلقه‌ی علمی‌ای نشده و خواندن و نوشتن یاد نگرفته است و با وجود این در روستایی دورافتاده و بیابانی برهوت به پا می‌خیزد تا به تنهایی دنیا را اصلاح کند و جنگ و خونریزی را از آن باز دارد و دولت‌های سرکش و پرتوان را خلع سلاح کرده و آن‌ها را به ترک دنیا و رها کردن سرکشی‌شان مجبور کند تا از او پیروی کنند، بسیار حیرت‌زده می‌شویم! چگونه می‌شود اگر بعداً بشنویم که گروه کوچکی از افراد مسکین و مستضعف پیرو همین فرد قرار گرفته‌اند و او و پیروانش سخت‌ترین اذیت و آزارهای جسمی و روحی را تحمل کرده و از خود چنان استقامتی نشان دادند که نظیری در تاریخ بشریت ندارد. همین مرد بی‌سوادی که چیزی فرانگرفته بود، کتابی به‌عنوان قانون اساسی آورد که قانون‌های مدنی، احوال شخصی، جزایی و دولتی را در بر دارد، تهذیب کننده‌ی اخلاق است، از تاریخ می‌گوید، اشاره‌های علمی شگفت‌انگیزی دارد، نفس بشری را به برترین فضای پاکی، نبوغ و عظمت بالا می‌برد و شگفت‌آورتر اینکه به چنان اسلوبی نگاشته شده است که هیچ انسانی نمی‌تواند با آن همگام شود یا مانندش را بیاورد؛ چرا که از برترین طبقات بلاغت بشری هم گذشته است. پیروزی این دعوت سریع و آنی نبود و نه مانند افتادن آتش در خرمن بود که در یک لحظه شعله‌ور شود و لحظه‌ی دیگر به خاموشی گراید؛ بلکه چیزی جاودانه‌تر از جاودانگی و ماندگارتر از روزگاران بود. بعد از اینکه چهارده قرن از آن گذشت و چهل هزار کیلومتر را در زمین پیمود و به آفاق گیتی رسید، هنوز هم با همان قوتِ نخستین در دل پیروانش جا دارد و همان صفا و طراوتش را داراست. هرگاه گرد و غبار زمانه بر آن بنشیند، گروهی به پا می‌خیزند و آن را به حالت اولیه‌اش در می‌آورند. چقدر از این بزرگ‌مرد در شگفت می‌شوید اگر دیگری همانندش ظهور کند؟ سرورانم! این همان کاری است که محمد (صلی الله علیه وسلم) انجام داد و قطعاً چنین کرد. جبرئیل (علیه السلام) در حالی بر او فرود آمد که تنها بر کوهی دور افتاده قرار داشت، در روستای کوچکی که در وادی تنگی پشت ریگ‌های سوزان و بیابان مهلکی پنهان شده بود، روستایی که نام آن را نه روم شنیده بود و نه قسطنطنیه به آن پی برده بود و نه مداین و کسری توجهی بدان داشتند.
به او گفت: برخیز، برخیز ای جوانمرد! به تنهایی در مقابل قریش بایست، بت‌هایشان را بشکن و خدایانشان را بر هم زن، افتراقشان را به اتحاد و جهلشان را به دانش بدل کن و آنان را اساتید جهان و حاملان پرچم تمدن قرار بده و کسری و قیصر و تمام دنیا را به حق، خیر و عدالت دعوت کن. اگر به فرمانت گوش ندادند و شرارت و بغاوت کردند، با آنان بجنگ؛ نه بدین خاطر که شهرهایشان را استعمار کنی و آنان را به بردگی بگیری. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) دعوتگر به سوی ظلم نبود و نه اسلام دین استعمار است و نه جهاد جنگ متجاوزانه است؛ یقیناً جهاد، دفاع از دعوت حق در مقابل آزاردهندگانی است که مانع از رسیدن دعوتگران به ملت‌ها می‌شوند و آنان را از اینکه علم و دانش و تمدن و خوبی را به مردم برسانند، باز می‌دارند.
با اهل زمین اگر با تو جنگیدند، بجنگ و با آنان جهاد کن، گرچه تنها بمانی: «وَلَا تُكَلِّفُ إِلَّا نَفْسَكَ»؛ «بر تو مؤاخذه‌ای نیست مگر از جان تو!»[1]  
در این راه محنت‌های شدید و هول و هراس فراوانی وجود داشت، اما محمد (صلی الله علیه وسلم) آنچه را که کوه‌ها هم تحمل نمی‌کردند، تحمل کرد. هر یک از ما از اینکه سخن حقی را بگوید یا به طرف خیری دعوت دهد، می‌ترسد که فرماندار از او برنجد یا سخن بدی از مردم بشنود یا چیزی از حقوقش بکاهند یا لباسش را بدرند یا مورد ضرب و شتم قرار گیرد، اما سید البشر محمد (صلی الله علیه وسلم) را قومش دشنام دادند، اذیتش کردند، به استهزایش گرفتند، دیوانه، ساحر و دروغگویش گفتند. اُم جمیل دختر حرب بن امیه خار برمی‌داشت و در راهش می‌انداخت تا اینکه از خانه بیرون آمده و بر خارها بلغزد؛ او «حمّالة الحطب» است. اُمیه بن خلف او را طعنه زده و عیب‌جویی می‌کرد؛ او «همزه لُمَزه» است. گستاخی‌شان به حدی رسید که عقبه بن ابی معیط، زهدان شتری را آورد و در حالی‌که آن‌حضرت در سجده بود، بروی انداخت و مشرکین به استهزایش پرداختند و گفتند: از پروردگارت بخواه که فرشته‌ای فرود آورد تا از تو دفاع کند؛ چرا که تو مانند ما به بازار می‌روی و به دنبال معاش هستی. دیگری می‌گفت: طبق گمانت از آسمان بر ما قطعه‌ی بزرگی از عذاب بینداز. سومی می‌گفت: من می‌دانم که این قرآن را از کجا می‌آوری، آن را مردی در یمامه که نامش رحمان است، به تو آموزش می‌دهد. و در این میان قاه قاه می‌خندیدند.
هرگاه ایشان لب به سخن می‌گشود، با چنین اقوالی مواجه می‌شد. یکی می‌گفت: ای محمد! هرگز به تو ایمان نمی‌آوریم تا اینکه نردبانی برگیری و به سوی آسمان بالا روی و خداوند و فرشتگان را با خود بیاوری تا تو را علیه ما یاری کنند.
خدای عزَّوَجَلَّ حکایت اقوال‌شان را چنین نازل کرد: «وَقَالُوا لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ يَنبُوعًا ﴿۹۰﴾ أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِن نخَيلِ وَعِنَبِ فَتُفَجِّرَ الأَنْهَرَ خِلَالَهَا تَفْجِيرًا ﴿۹۱﴾ أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفًا أَوْ تَأْتِي بِاللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ قَبِيلًا ﴿۹۲﴾ أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِن زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقَى فِي السَّمَاءِ وَلَن نُّؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَابًا نَّقْرَؤُهُ، قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنتُ إِلَّا بَشَرًا رَّسُولًا﴿۹۳﴾»؛ «و گفتند: هرگز باور نداریم تو را تا آنکه برای ما از زمین چشمه‌ای جاری کنی یا دارای بوستانی از خرما و انگور باشی و نهرها را در آن روان کنی، روان کردنی یا فرود آوری آسمان را چنانکه گمان می‌کنی بر ما پاره پاره یا خدا و فرشتگان را روبرو بیاوری یا خانه‌ای زرین داشته باشی یا در آسمان بالا روی و بالا رفتنت را باور نداریم تا آنکه نوشته‌ای بر ما فرود آوری که آن را بخوانیم، بگو: من جز آدمی فرستاده شده نیستم.»[2]
و به او گفتند: چرا فرشته‌ای بر ما نازل نمی‌شود؟ خداوند آن‌ها را چنین جواب داد که اگر ساکنان زمین فرشته می‌بودند، فرشته می‌فرستادم، اما ساکنان زمین انسان هستند و پیامبرشان هم باید انسان باشد.
هرگاه که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) از جایش بر می‌خاست، نضر بن حارث به جایش می‌نشست و از پادشاهان ایران سخن می‌گفت و می‌گفت: به خدا قسم! سخنان من بهتر از سخنان محمد هستند.
وقتی که می‌خواست آیات قرآن را برایشان تلاوت نماید، بلوا به راه می‌انداختند و فریادکنان می‌گفتند: «لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْءَانِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ»؛ «به این قرآن گوش ندهید و در اثنای خواندن آن سخن بیهوده بگویید، باشد که شما غالب شوید.»[3] 
هنگامی که آیه­: «عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ»؛ « نوزده نفر بر دوزخ موکل­اند.»[4]  نازل شد، ابوجهل با خنده و تمسخر گفت: ای قریشیان! فرشتگان عذاب که مردم را به دوزخ می­کشانند و محمد شما را از آن می­ترساند، نوزده نفر هستند، آیا هر صد نفر از شما نمی­تواند یکی از آنان را درمانده کند؟! لذا این آیه نازل گردید: «وَمَا جَعَلْنَا أَصْعَبَ النَّارِ الَّا مَلَئكَةً وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا»؛ «و نساختیم موکلان دوزخ را مگر فرشتگان و تعداد ایشان را بلایی در حق کافران قرار دادیم.»[5]
ادامه دارد…
[1] ـ سوره نساء/ آیه: ۸۴.
[2] ـ سوره اسراء/ آیه: ۹۰ ـ ۹۳.
[3] ـ سوره فصلت/ آیه: ۶۲.
[4] ـ سوره مدثر/ آیه: ۳۰.
[5] ـ سوره مدثر/ آیه: ۳۱.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version