دیو رابینسن میگوید: «نیچه میدانست که او خود پیامبری است و عکاسانی که رخسارۀ او را به تصویر میکشیدهاند، معمولاً او را به صورت مردی به ما مینمایاندند، با هیئت و چهرهای تمسخربرانگیز، به هیئت سبیل اسب آبی و چشمان وحشی خیره. نیچه همیشه تصور میکرد که برای مخاطبان قدردانترِ آینده مینویسد و خویشتن را فیلسوفی میدانست که اهمیت او پس از مُردن، میتوانست ظاهر شود. چهبسا صد سال دیگر ما همان مخاطبان باشیم و او را اولین پستمدرن بزرگ به حساب آوریم.»[1]
نیچه آغاز نیستانگاری را نفی رویکرد شادخوارانه و به تعبیر او، زندگیگرایانه دیونینوسی توسط رویکرد مبتنی بر عقلانیت اخلاقی آپولونی در یونان میداند.
به اعتقاد او، با ظهور اندیشۀ سقراطی و سپس مسیحی، مابعدالطبیعه سقراطی مسیحیای پدید آمد که بهعنوان باطن تفکری غرب، ارزشهایی را پدید آورد. به اعتقاد نیچه، ارزشهای مابعدالطبیعی که مبنای تمدن سقراطی مسیحی است، اینک و در پایان تمدن مدرن و به اعتباری آغاز پستمدرن، گرفتار بحران گردیده و به انکار خود برخاستهاند. او این سیر انکار ارزشهای مابعدالطبیعی تمدن سقراطی مسیحی توسط خود آن تمدن را همان نیهیلیزم یا نیستانگاری مینامد.
نیچه میگوید: چرا در این هنگام بر آمدن نیستانگاری باید ضروری باشد؟ زیرا که ارزشهای کنونی ما از آن رو به این نتیجه، یعنی به نیستانگاری میرسد که انگاری حاصل منطقی ارزشهای بزرگ و آرمانهای عالی ما است و آن نیز هرگاه دربارۀ آن تا به انجام بیندیشیم.[2]
نیچه در ارادۀ معطوف به قدرت، نیهیلیزم را به دو قسم فعال و منفعل تقسیم میکند. او نیهیلیزم فعال را نیستانگاری خویشتن و نیهیلیزم منفعل را نوعی ضعف، فرومایگی دنیوی و پوچی دغدغههای دنیوی معرفی میکند.
نیچه موقعیت فرهنگی اروپا در عصر جدید را اینگونه معرفی میکند: ما اروپاییان در پهنۀ وسیعی از خرابیها قرار گرفتهایم که در آن هنوز چند بنای بلند سر بر افراشتهاند، اما بسیاری از آنان بر اثر قدرت و گرفتگی ساییده و فرسوده شدهاند و تنها به صورت معجزهوار بر پا ماندهاند و بسیاری دیگر نقش بر زمین شدهاند؛ بنابراین، تابلوی نسبتاً زنده و جذابی است. در کجا چنین خرابههایی به این زیبایی وجود داشته است؟ علفهای هرز و کوتاه و بلندی همهجا را پوشانده است. این دیار ویران، کلیسا است. امروز ما شاهدیم که ارکان اصلی و پایههای عمیق جامعۀ مسیحیت متزلزل است و ایمان به خدا واژگون شده است. اعتقاد به آرمان مطلوب زهد و ریاضت مسیحی آخرین منبرش را به پایان میبرد.[3]
او در مورد ایدئال معتقد است: دروغی به نام ایدئال که تاکنون مصیبت واقعیت بوده و انسان از طریق آن تا مغز استخوانش دروغگو و ساختگی شده است. حد پرستش ارزشهای متضاد با آنچه بهتنهایی میتواند شکوفایی، آتیه و حق سرفرازانۀ او را نسبت به آینده تضمین کند.[4]
او در مورد انسان چنین میگوید: آن زمان فرا میرسد که تقاص دو هزار سال تمام مسیحی بودن را پس دهیم. آن وزنۀ سنگین را از دست بدهیم که بدان زنده میماندیم. زمانی است دراز که نمیدانیم چه کنیم. نه راهی به پس نه راهی به پیش، نه به درون نه به بیرون.[5]
نیچه زندگی را چنین تصویر میکند: آموختاری پدیدآمده و باوری در کنار آن. همه چیز تهی است، همه چیز یکسان است، همه چیز به پایان آمده است. از تمام تپهها پژواک آمد. همه چیز تهی است و همه چیز یکسان است. همه چیز به پایان آمده است. درست است که خرمَن کردهایم و اما چرا میوههامان همه تباه و سیاه شده است. دوش از ماه شریر چه فرو افتاده؟ کارمان همه بیهوده بوده و شرابمان زهر گشته و چشم بد بر کشتها و دلهامان داغ زودی زده است. ما همه خشکیدهایم و اگر آتش در ما افتد خاکستر خواهیم شد. آری، ما آتش را نیز به تنگ آوردهایم. چشمهامان همه خشکیده است.[6]
نیچه نیستانگاریِ سازشناپذیر را اعتقادی میداند که در آن وجود مطلقاً غیرقابل دفاع است؛ زمانی که آن را با والاترین ارزشهایی که میشناسیم، مقایسه میکنیم. علاوهبراین، تشخیص این امر است که ما، به هیچ روی، حق نداریم برای اشیای یک «ماورا» یا یک «در ذات خویش» قائل گردیم که «خدایی» یا اخلاق مجسم باشد.[7]
نیچه، در مورد نیستانگاری خویش چنین میگوید: زندگی برای چه؟ همه چیز بیهوده است. زندگی خشت بر آب زدن است. زندگی یعنی خود را سوزاندن و با این همه گرمنشدن، که در آن یاوهراییهای باستانی را هنوز حکمت مینامند.[8]
نیچه خودکشی را چنین توجیه میکند: زادهشدن هیچ کس دست خود او نیست، اما این خطا را که گاهی به راستی خطاست، جبران میتوان کرد. شرّ خود را کم کردن بهترین کاری است که میشود کرد و با این کار کموبیش سزاوار زیستن میتوان شد.[9]