نویسنده: م. فراهی توجگی
نگاهی گذرا بر مکتب فرانکفورت
 بخش هفتم
اعضای مکتب فرانکفورت
در یادداشت قبل اصول مکتب فرانکفورت به بحث گرفته شد و در آخر مختصری از زندگی «ماکس هورکهایمر» ذکر شد؛ اما در این یادداشت نظریات هورکهایمر بررسی خواهد شد.
مکتب فرانکفورت در کنار اندیشه‌های مارکسیستی، از اندیشه‌های ماکس وبر و نظریات فروید نیز استفاده کرد. نظریات آنان در طول دوران حضور در آمریکا به نوعی بر پایۀ تحلیل‌های فرویدی استوار بوده و از افکار ماکس وبر هم در جهت نقد جامعۀ مدرن و عقلانیت ابزار استفاده کرده‌اند.
ماکس هورکهایمر
هورکهایمر بعد از مرگ گرونبرگ در سال ۱۹۳۱ ریاست مؤسسه را عهده‌دار شد و بر نقد پوزیتیویسم افزود.
هورکهایمر نظریۀ خود را نظریه‌ای انتقادی نامید، در ابتدا بیشتر تفاسیر او بر مبنای اصول مارکسیستی استوار بود؛ اما بعداً از این حد نیز فراتر رفت و چیز دیگری که در نظریات او دیده شد، این بود که او سعی کرد خود را به حزب کمونیزم و طبقۀ پرولتاریا وابسته نکند. این امر باعث شد تا تفسیرهایی را انجام ارائه بدهد که بعضی از آن‌ها به نقد سیاسی و حتی برخی به اصول مارکسیسم منجر می‌شد. این‌گونه به نظر می‌رسد که او به دنبال بررسی بحران در علم بوزیتیویستی[1] یا علم بورژوازی[2] باشد و به‌این‌خاطر این بررسی را از دیدگاهی مارکسیستی انجام می‌داده باشد؛ علم اثباتی که صرفاً به گردآوری داده‌ها می‌پرداخت و به تحلیل آن‌ها به‌صورت تجربی می‌پرداخت و از نیازهای واقعی انسان بی‌خبر بود، به‌همین‌خاطر بود که هورکهایمر در اولین آثار خود به نقد مکتب وین (در خصوص یگانگی معلم و وحدت روش‌های علوم طبیعی) پرداخت. او معتقد بود که پوزیتویسم انسان را در ردیف وقایع و اشیای طبیعی قرار می‌دهد و باعث می‌شود تمایز میان پدیده‌های انسانی و طبیعی ازبین برود. از نظر او نگرش سنتی همان نگرش پوزیتویستی است که رواج یافته است و در مقابل آن باید از نگرش نقادانه که اساساً نگرش هگلی است، استفاده کرد، چون در نگرش سنتی پدیدها را به شکل ایستایی تفسیر می‌کند؛ حال آن‌که نگرش نقادانه با استفاده از روش دیالکتیک نوعی فرآیند و تحول پویا را تفسیر می‌کند.
از نظر او علم بورژوازی زمانی دارای خصلتی مترقی بوده است؛ ولی به‌خاطر نفع بورژوازی این نقش طی دوران بعدی متحول شده و توجه علم بورژوازی به داده‌های تجربی معطوف شده است. آنچه از علم بورژوازی امروز در می‌یابیم این است که علم بورژوازی صرفاً به «بودن» نظر دارد و نه به «شدن» و به‌ همین‌ خاطر واقعیت اجتماع بر امور پایدار و ثابت متصور است؛ پس چنین علمی نمی‌تواند تعارضات و بحران‌های موجود در اجتماع را باز کند؛ همچنین این علم از پیش‌بینی تحولات نیز عاجز است. این همان نقصی است که هورکهایمر بر مرتفع‌ساختن آن تأکید دارد که علم اجتماعی باید توانایی پیش‌بینی داشته باشد، او چنین نتیجه می‌گیرد: تاریخ و اجتماع حاصل و بازتاب کار اجتماعی انسان است و بخش مهمی از تاریخ حاصل عمل آگاهانۀ ماست؛ بنابراین، امکان پیش‌بینی در علوم اجتماعی وجود دارد و این‌که آزادی کامل انسان با تسلط کاملی که انسان بر طبیعت درونی و بیرونی خود از طریق تصمیم‌گیری عقلانی انجام می‌دهد، به دست می‌آورد.
به نظر هورکهایمر، در شرایط انقلابی ظهور بورژوازی بررسی اثباتی تحولات و تجربی آنان برای بیان واقعیت کفایت می‌کرد؛ ولی با تداوم یافتن و استقرار نظام بورژوازی و به وجود آمدن شرایط ثبات و رکود اجتماعی-سیاسی و با تسلط بورژوازی در نظام سرمایه‌داری دیگر نقطۀ اثباتی کفایت نمی‌کند؛ بلکه باید به دیدگاه یا نظریۀ کلیت دیالکتیک باز گردیم.
در پرتو این نظر است که جامعۀ بورژوازی همواره متضمن عنصر عقلانی محدودی است و مجموعۀ نیازهای آدمی را بر آورده نمی‌سازد؛ اما وظیفۀ انتقادی این است که میزان عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی را نشان دهد و به‌جای نهادهای نامعقول، نهادهای عقلانی بگذارد. به نظر او اهمیت تنها اندکی عقلانی است و این در حالی است که باید یک‌سره عقلانی شود. از دیدگاه آنان دیالکتیک کلیت اولین اقدام در تغییر واقعیت و دگرگون‌کردن نحوۀ نگرش به آن است. نکتۀ دیگر مفهوم اولویت زیربنا و روبنا است که با مفاهیم مارکسیسم ارتدوکس فاصله دارد. او انسان را مولد کل اشکال حیات اجتماعی می‌داند و اولویت اقتصاد خصلتی اومانیستی دارد، کار انسان تعیین‌کننده است، نه ساخت تولیدی یا کالا یا تکنولوژی یا نیروهای تولید، چون همگی این‌ها حامل کار انسان است، در مارکسیسم ارتدوکس قضیه تا حدودی برعکس این نظر می‌شود که نیروهای تولید و تکنولوژی، با این‌که محصول کار انسان است؛ اما خود آنان به‌عنوان تعیین‌کنندۀ روابط به شمار می‌روند. به هر حال، فرآیند تاریخی بازتولید اجتماعی متضمن عنصری از عقلانیت است که کاملاً تحقق پیدا نکرده و نظریۀ انتقادی وظیفه‌ای ذاتی دارد تا واقعیت را کمال دهد و آن را به‌طور کامل عقلانی کند.
هورکهایمر در کتاب دولت اقتدار طلب چنین می‌گوید که همۀ پیش‌بینی‌های مارکس واقعیت یافته، دولت به سرمایه‌دار کل تبدیل یافته و بورژوازی دچار تفرقه شده است؛ همچنین ریشه‌های دولت رفاهی اقتدارطلب معاصر را باید در دموکراسی ژاکوبنی جست‌وجو کرد، در عصر دولت‌های اقتدارطلب هرگونه امید به انقلاب ازبین‌ رفته است، جنبش‌های انقلابی بوزوکراتیزه شده‌ و تابع عقلانیت سرمایه‌دارانه شده و به‌جای انقلاب به دنبال امتیازات سیاسی می‌روند، چون جو محافظه‌کارانه‌ای بر کل زندگی سیاسی چیره شده و شرایط اجتماعی موجود در جهان ضامن هیچ‌گونه خوش‌بینی نیست و دموکراسی یا لیبرالیزم نسبت به فاشیسم هیچ‌گونه برتری ماهوی ندارد.[3]
بر طبق تحلیل هورکهایمر، نیازی که به رهبری حزب و ایدئولوژی وجود دارد، بازتاب نیاز به امنیت است و نیاز به امنیت موجب پیدایش سلطه می‌شود، همین سلطه‌گری و سلطه‌جویی در لنینیسم و استالنیسم هم غالب بوده است. تحول واقعی به معنای توسعه نیست؛ بلکه به معنای خیزش، گسست، و گذار ناگهانی است و نظام سلطه مانع گسترش عقلانیت است. به نظر او وظیفۀ اصلی نظریۀ انتقادی نقد جامعۀ موجود است نه ترسیم جامعۀ جانشین و بهتر، نظام سلطه در جامعۀ معاصر حتی امید به یوتوپیا را نیز کشته است و تا زمانی‌که تاریخ جهان به شیوۀ عقلانی و منطقی خود تداوم می‌یابد، نمی‌تواند سرشت راستین بشر را متحول کند و محقق سازد؛ لذا در جهانی که سلطه تنها ابزار حاکم است، فقط نظریۀ انتقادی می‌تواند رهایی‌بخش باشد.
هورکهایمر در سال‌های آخر عمر به محافظه‌کاری و بدبینی دچار شده بود. خود هورکهایمر این گرایش را ناشی از عدم ترکیب نظریه و عمل در جهان می‌دانست. در حقیقت او بدبینی اجتماعی را تنها عامل حفظ آگاهی انتقادی در مقابل سلطۀ فراگیر عقلِ سرمایه‌داری می‌دانست. این بدبینی خود نوعی امیدواری را به همراه دارد، چون بدبینی به‌عنوان یک نقد مستمر ادامه می‌یابد، نظریۀ اقتصادی نسبت به آنچه نیست و ممکن است باشد علاقه‌مند است نه به آنچه که هست.
اندیشۀ هورکهایمر در مقابل هرگونه نظریه‌پردازی دربارۀ جامعه، به‌ویژه نوپوزیتویستی، قرار می‌گیرد که از دیدگاه وی جوهر جامعه را درنمی‌یابد و به‌صورت ابزاری در دست نظام تولیدی قرار می‌گیرد. هورکهایمر مبنای این نگرش را در درون تاریخ فلسفه در پیدایش نوع خاصی از عقل جست‌وجو می‌کرد که خود را صرفاً به‌عنوان عقل آلی درمی‌یابد. این عقلانیت، به‌ویژه در وجه تولید سرمایه و ارائه، رشد همه‌جانبه‌ای پیدا کرده است و عقلانیت عصر روشنگری که بورژوازی را به قدرت رساند، اکنون موجب ایستایی و انجماد تاریخی گشته است.
ادامه دارد…
بخش قبلی | بخش بعدی

[1]. اثبات‌گرایی یا پوزیتیویسم (Positivism) یک فلسفۀ تحقیق تجربه‌گرایانه است که دانش راستین را تنها دانشی برخاسته از «تجربۀ حسی» انسان می‌داند. اثبات‌گرایی بر پایۀ اصول علوم تجربی و رویکرد عینی‌گرا استوار است. یعنی فرض می‌شود واقعیت چیزی است که فرد می‌تواند به‌وسیلۀ حواس خود آن را تجربه کند.

[2]. بورژوازی (به فرانسوی: Bourgeoisie) یکی از دسته‌بندی‌های مورد استفاده در تحلیل جوامع بشری است و به دستۀ بالاترِ ثروت در جامعه، افراد مرفه و سرمایه‌دار گفته می‌شود.

[3]. بشیریه حسین، تاریخ اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم، تهران: نشرنی، ۷۶-۱۳۷۸. ج: ۱، ص: ۱۶۹.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version