نویسنده: م. فراهی توجگی
نگاهی گذرا به مکتب فرانکفورت
بخش ششم
اصول مكتب فرانكفورت
اعضای مكتبِ نظریۀ انتقادی تقریبا اصول محوری مقبول داشتند كه باید بهعنوان مبانی عمدۀ حاكم بر فعالیتهای پژوهشی، در رأس برنامههای مكتب قرار میگرفت که مهمترینشان عبارتاند از:
۱. سرمایهداری در رشتهای از بحرانهای حاد به سر میبرد، بهترین راه برای درک صحیح این بحرانها چیست و چه رابطهای بین امور سیاسی و اقتصادی وجود دارد؟
۲. مناسبات اجتماعی در معرض تغییر جدی قرار گرفتهاند. جهتگیری این تغییر به كدام سو است و این تغییر چه اثری بر روند فرد دارد؟
۳. اقتدارگرایی (اتوریتایانیسم) و توسعۀ نهادهای بوروكراسی، ظاهراً نظم مسلط روز به شمار میروند. این پدیدهها را چگونه میتوان درک و تحلیل كرد؟
۴. مبارزات جنبشهای كارگری در اروپا به صورت مبارزۀ واحد تمام كارگران جهان، تحقق نیافت. عوامل و موانع این امر كدامند؟
۵. عرصههای مختلف فرهنگ در معرض دخل و تصرف و تحت نظارت دقیق قرار گرفته و به بازی گرفته شدهاند. آیا نوع جدیدی از ایدئولوژی در حال تكوین است؟ اگر بلی، این ایدئولوژی جدید چگونه و چه اثراتی بر زندگی روزمرۀ افراد دارد؟
۶. چگونه توتالیتاریانیزم در قالب نازیسم و فاشیسم سراسر اروپای مرکزی و جنوبی را تحت سیطرۀ خود درآورد؟
۷. با توجه به شکست مارکسیسم در روسیه و اروپای غربی، آیا میتوان به وجود کارگزار اجتماعی که قادر به ایجاد تغییرات مترقیانه باشند، امیدوار بود؟ آیا مارکسیسم چیزی جز یک آیین ارتدوکسی خشک نیست؟
لازم به ذكر است که نظریهپردازان این مكتب ابتدا عقاید خود را بر تفكر ماركسیستی استوار كردند و اساساً متأثر از اندیشهها و آرای ماركس بودند (هرچند وامدار بودنشان به هگل را نیز نباید نادیده گرفت)، اما در ۵۰ سال اخیر از اصول خود بسیار فاصله گرفتهاند. اصول اولیۀ آنان را سرمایهداری و لیبرال دموكراسی تشكیل میداد؛ اما بعد از گذشت سالهای اولیۀ این مكتب، هیچ نظریۀ واحدی كه مورد توافق اعضای آن باشد، وجود نداشت.
هدف نظریهپردازان مکتب فرانکفورتی، ایجاد تغییرات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی برای جوامع سرمایهداری دوران خودشان بود؛ آنان قصد داشتند با کمک آثارشان و با افشای تضادهای زیربنایی جوامع طبقاتی، تحولات اجتماعی مثبت بیافرینند.
همانگونه که یادآورشدیم، رویکرد مکتب فرانکفورت، رویکردی انتقادی است. این مکتب با درسگرفتن از مارکسیسم ارتدکس سعی دارد بیشتر به جنبۀ نقادانۀ قضایا تکیه کند و در تقابل با عقلانیت ابزاری، از عقلانیت نقادانه دفاع نماید. بهطور کلی، از منظر مکتب انتقادی فرانکفورت، عقلانیتی که زمانی نقش روشنگری داشت، در جهان مدرن امروزی به نوعی عقلانیت ابزاری تبدیل شده و به دنبال از دست رفتن روزافزون فردیت، در جریان صنعتیشدن جامعۀ انسانهاست؛ آن هم در دنیایی با فرآیندهای سازمانی– اداری كه تبدیل به ابزارهایی برای سیطرۀ علمی– تکنیکی بر طبیعت شده یا میشوند.
اعضای مکتب فرانکفورت
در این بخش به معرفی چهار تن از معروفترین اعضای مکتب فرانکفورت میپردازیم:
۱. ماکس هورکهایمر
او در سال ۱۸۹۵ در زولینگنِ آلمان متولد شد و در سال ۱۹۷۳ در نورنبرگ درگذشت. او بهعنوان یکی از بنیانگذاران مکتب فرانکفورت و نظریۀ انتقادی شناخته میشود. همچنین از چهرههای اصلی فلسفۀ کانتی و مارکسیستی بود. او معتقد بود که ایدئولوژیها میتواند خطرناک باشد؛ زیرا میتواند اندیشه و تفکرات را قالببندی کند و بهطور کلی، از یک رویکرد بحرانی بکاهد. همچنین او معتقد بود که فلسفه و علوم اجتماعی باید بهطور کامل درک کند که چگونه ایدئولوژیهای جامعه، اقتصاد و سیاست بهطور مستقیم زندگی روزمرۀ افراد را تحت تأثیر قرار میدهد. از آثار او میتوان به: خسوف خرد، نظریۀ انتقادی و نظریۀ سنتی و دیالکتیک روشنگری (به اتفاق آدرنو) اشاره کرد.