نویسنده: خالد یاغیزهی
عالمی از دمشق
بخش سوم و پایانی
اما آن عالم…
عزالدین بن عبدالسلام عالمی از علمای دمشق، قاضیای از قاضیان آن سامان و خطیبی از خطبای جامع اموی بود؛ اما نه مانند علما و سخنرانانی که میشناسید و نه چون قاضیانی همانند ما. در میان ما کسی نیست که شبیه به او یا نزدیک به او باشد تا به او مثال زده شود. او از طراز کمیابی است که دنیا همانندش را طی قرنهای طولانی آن هم یک بار به ما ارزانی میدارد.
این عالم نه از خاندان بزرگی بود و نه از خانوادهای علمی. در عنفوان جوانی به دنبال علم نرفت و در بزرگسالی در پی آن قرار گرفت. به خاطر فقر، شبها را در مدرسهی کلاسه (بین مسجد اموی و قبر صلاحالدین) میگذراند. شبها درهای مدرسه را میبست و تنها در آنجا میماند. شبی از شبها مجبور به غسل شد، چیزی جز حوضچهی مدرسه نیافت، در آن غوطه خورد و خوابید. بار دوم نیز اضطرار او را به حوضچه کشانید و غوطه خورد؛ اما از شدت سرما بیهوش شد. نزد استاد مدرسه شکایت کرد و استاد به او فهماند که اگر علم میداشتی، اقدام به ضرر جانی نمیکردی. در آنجا بود که دانست تیمم در جایی که غسل موجب بیماری میشود، بهجای غسل کفایت میکند.
بلی! چنین است؛ تقوا بدون علم صلاحیت ندارد و علم بدون تقوا نیز کاری را درست نمیکند. عبادتگزار جاهل هم به خود زیان میرساند و هم به قومش. عالم فاسق نیز علمش را وسیلهی رسیدن به دنیا و نردبانی برای نیل به جاه و ثروت قرار میدهد. از آن روز، با همتی بینظیر به طلب علم روی آورد. تمام شب را به خاطر علم بیدار میماند. ده سال نگذشت که یکی از علمای یگانه و سرشناس دنیا شد. فقیر بود؛ اما در میان سینهاش دلی شاهانه داشت. به دنیا بیاعتنا بود و آنرا کمتر از آن میدید که اهتمامی به آن داشته باشد یا حریصش شود. نه مال، نه جاه و نه زن او را اسیر خود کردند.
پس این اخبار عجیب از جرأتش بر پادشاهان و امیران از کجا آمد؟
بشنوید؛ اما سعی نکنید که آنها را تجربه کنید تا زمانی که با سرشتهایی که او را انگیزه داده و بر آن واداشته، آشنا شوید و بدانید که او این کارها را به خاطر ریا و رضایت مردم و جاهطلبی انجام نداد؛ بلکه عمل میکرد و عمل را چیزی طبیعی همانند تنفس و خوراک میدید.
به قضاوت و خطابت مسجد جامع اموی بعد از پذیرش شرطهایی که از او خواسته بودند، رسید و از آنان عهد گرفت که دستش را در اصلاح آزاد بگذارند. به اصلاح روی آورد و بدعتهای زیادی را باطل کرد. پادشاهان و امرا جهت شنیدن سخنرانیهای او حاضر شده و او را بزرگ میداشتند. هنگامی که میان ملک صالح اسماعیل در شام و پسر عمویش، پادشاه مصر، اختلاف پدید آمد، ملک صالح از اروپاییان صلیبی کمک خواست و با آنان علیه پسر عمویش همپیمان شد.
از اتفاقات عجیب این است که این پادشاه خائن، ملک صالح نامیده میشد و فاروق هم ملک صالح لقب داده شده بود! او دو شهر از بلاد مسلمین را به اروپا واگذار کرد که شیخ به خاطر خدا به خشم آمد و در جمعهی آتی بر منبر اموی به پا خاست و در سخنرانی خود دوستی با دشمنان را مذمت کرد و زشتی خیانت را بیان داشت. خطبه تمام شد و طبق عادت به دعا برای پادشاه بلند شد و پادشاه هم در مسجد حضور داشت. ناگهان اعلان کرد که پادشاه خیانت کرده است و خائن ولایتی ندارد و إسقاط او را از حکم نیز اعلان نمود! رفاقتش را مراعات نکرد و حرصی به عطوفتش نداشت و نه به گوشهی تاریکی پناه برد تا به اطرافش بنگرد و با صدایی آهسته بگوید: خدایا این منکری است که من بدان راضی نیستم و نیروی از بین بردنش را هم ندارم؛ بلکه حقیقت را بر منبر گفت.
فوراً دستگیر شد…