باری به همراه رجاء، مستشار الدولة، اوراق رسمی را بررسی میکردند. چراغ نیاز به اصلاح داشت، عمر خادم را صدا زد، اما دید که خوابیده است. رجاء بلند شد که آن را درست کند، ولی عمر او را بازداشت و گفت: “کریمانه نیست که انسان مهمانش را به کار وا دارد.” سپس خودش آن را درست کرد. رجاء گفت: “تو امیرالمؤمنین هستی و خودت درستش کردی؟” عمر پاسخ داد: “بلند شدم در حالیکه عمر بودم و باز آمدم و همان عمرم!”
عمر کنیزکی داشت که در روز گرمی او را باد میزد. کنیزک خوابش برد و عرق عمر جاری شد. عمر بلند شد و او را باد زد. شبی عمر وارد مسجد شد و پایش به شخصی که خوابیده بود، خورد. آن شخص حرفی زشت و تندی زد. نگهبان خواست او را دستگیر کند، اما خلیفه گفت: “رهایش کن.”
سخن را به فاطمه بر میگردانم؛ فاطمهای که از مدرسهی عمر دانش آموخته شد و بر سنتش راه رفت و برای خود آنچه را پسندید که عمر برای خود میپسندید. او با عمر بر فقر صبر کرد، در حالیکه گنجهای زمین در دستانشان بود، بر محرومیت صبر کرد و با شوهر زیست. عمر از خوف الهی به نماز میایستاد و فاطمه هم با نماز او نماز میخواند. عمر از خشیت الهی میگریست و فاطمه هم از گریهی او به گریه در میآمد.
روزی عمر به فاطمه گفت: “ما کجاییم و آن ناز و نعمتی که بودیم کجا؟” فاطمه پاسخ داد: “اگر بخواهی امروز تواناتری.” عمر گفت: “فاطمه! من نفس مشتاقی دارم، هر چه به او دادم، برتر از آن را خواست؛ والی بودن را آرزو کردم، وقتی که به آن رسیدم، آرزوی خلافت کردم. وقتی که خلافت به من رسید، به گمانتان چه خواست؟ آیا چیزی برتر از خلافت وجود دارد؟ تمام دنیا به او داده شده بود، آیا چیزی برتر از تمام دنیا وجود دارد؟ بله! و بزرگتر از آن را آرزو کرد (بهشت) را.”
به همین خاطر گفت: “وقتی که خلافت به من رسید، بهشت را آرزو کردم.” فاطمه هم با او بهشت را آرزو کرد و مانند او به سویش به پرواز درآمد. دنیا به نزدش ذلیل شد، مانند فضانوردی که هنگامی که به بالا میرود و لایههای بزرگ فضا را در مینوردد، شهر بزرگ را چون نقطهای و رودهای بزرگ را همچون خطی و دریاها را همانند جوهر آبی ریخته شدهای بر صفحهی کاغذ میبیند. اما نه من و نه شما میتوانیم این را تصور کنیم. من مینویسم و شما میخوانید و ذهن هر یک از ما را مشغولیتهای زمینی و لذتهای زندگی کوچک پر کرده است که از رؤیت حقیقت بزرگ کور شدهایم. مانند کسی که دست کوچکش را جلوی چشمانش بگذارد که همین دست کوچک فضای وسیع را میگیرد، مناظر سر راه، ما را از رسیدن به مقصد، و کارهای کوچک زندگی ما را از مقصد زندگی به خود مشغول کرده است که چنان گشتهایم که وقتی احوال اینان را میخوانیم، چیزی نمیفهمیم؛ اما نزد آنان حقایق بزرگی بودهاند.
«خداوند بندگان هوشیاری دارد که دنیا را طلاق داده و از فتنهها رستهاند. آنان دنیا را دریای عمیقی دیده و اعمال نیک را کشتی نجات آن قرار دادهاند.»[1]
فاطمه مجموعهای از زیورآلات داشت که هیچ زنی مانند آنها را نداشت. روزی عمر به او گفت: “فاطمه، اینها برایت جایز نیست و از بیتالمال گرفته شده است؛ یا مرا انتخاب کن یا اینها را.” فاطمه پاسخ داد: “به خدا، تو را بر اینها ترجیح میدهم.” عمر آنها را گرفت و در بیتالمال قرار داد.
بعد از درگذشت عمر، خلافت به یزید، برادر فاطمه، رسید. او زیورآلات را به فاطمه بازگرداند. فاطمه عمر را در جلوی خود تصور کرد و اشکهایش از چشمانش سرازیر شد. عشق به رضایت همسر بر دوستی زیورآلات و لذت و قیمتشان غلبه کرد و گفت: “به خدا قسم! بعد از مرگش او را نافرمانی نخواهم کرد، من نیازی به اینها ندارم.” یزید آنها را در میان همسرانش تقسیم کرد و فاطمه مینگریست.
بررسی کامل اخبار و مناقب عمر بن عبدالعزیز در یک نوشته مختصر نمیگنجد؛ بگذارید که این نوشتهام را با این منقبت عمری به پایان برسانم، به جایگاهی که کسی جز مردی از طراز عمر یارای مانند آن را ندارد.
مرد میتواند بر سوزش گرسنگی، شدت جنگ و نگرانیهای هولناک صبر نماید؛ اما صبر بر عشق آتشینی که قلب را مسحور و جسم را ناآرام و تمام لذتهای دنیوی را سبک میکند تا به وصال محبوب برسد و از تمام دردهای دنیا به خاطر هجران او بکاهد، عشق شدیدی که کیان مرد را به لرزه در میآورد، چیزی دیگر است. باری عمر بدین عشق مبتلا گردید. کنیزک فاطمه را دوست میداشت و به هر راهی که کوشید تا فاطمه او را به وی ببخشد، فایدهای نداشت؛ چرا که زن حاضر است همه چیزش را به خاطر رضایت همسر فدا کند، به جز اینکه زن دیگری را تقدیم او کند تا در محبتش با هم شریک باشند و قلبش را تقسیم نمایند. دینش او را از اینکه با راه حرامی به وصال دست یابد، بازمیداشت. از عشق او مانند داغدیدهای درد میکشید، تا اینکه به خلافت رسید و فاطمه در اخلاص و فنا شدن به جایی رسید که امیال و رغباتش در امیال و رغبات شوهر ذوب شد و بر نفسش پیروز گشت و چنان موضعی گرفت که زنی دیگر نمیتواند در چنین جایگاهی بایستد.
آری! کنیزک را به شوهرش بخشید و او را آرایش کرد و پیش وی فرستاد. عمر چشمها را مالید و ندانست که آیا در خواب است یا بیداری؛ اما احساس به مسئولیت او را آگاه کرد و بلافاصله از کنیزک پرسید که مال کی بوده و از چه کسی گرفته شده است؟ وقتی که برایش واضح شد که از مالکان اصلیاش غصب شده و باید به آنان بازگردانده شود، در وجودش دو نیرو به نبرد پرداخت؛ نیروی این عشق قوی و آتشین و این تمایلی که سالهای سال به خاطر تحققش به انتظار نشسته بود و نیروی واجبی که خود را مقید به اجرای آن گردانیده و به عنوان اولین شعارش اعلان کرده بود: هر چیز به ظلم گرفته شده را به صاحبش برخواهد گرداند.
کمی درنگ کرد؛ سپس دستور داد تا کنیزک به صاحبانش بازگردانده شود. صاحبانش او را آورده تا به امیرالمؤمنین هدیه دهند، اما خلیفه گفت: “من به او نیازی ندارم.”
گفتند: “او را بخر.”
گفت: “اگر چنین کنم، از کسانی نخواهم بود که نفس را از هوی باز میدارند.”
کنیزک گفت: “یا امیرالمؤمنین! پس عشقت به من چه شد؟”
گفت: “هنوز هست و شاید بیشتر.” و در دلش بود تا اینکه کنیزک درگذشت.
اینها گوشههایی از داستان مردی بود که اگر ذهن خیالپردازان برترین نمونههای اخلاق انسانی را به خیال آورد، چیزی جز همین اخلاق عمر نخواهد بود، رحمهالله. این داستان فرمانروایی است که اگر کسی کاملترین خصوصیات فرمانروایان را به ذهن آورد، چیزی جز همین صفات را نخواهد یافت.
[1]ـ الواقدي،محمد بن عمر بن واقد،ج۲،ص۱۵۹، ذکر فتح حصن لغوب، الطبعة الأولى ۱۴۱۷هـ- ۱۹۹۷م، الناشر: دار الكتب العلمية.