سه مزیت در او جمع شده بود: ۱ـ مهتری در علم؛ ۲ـ شجاعت در جنگ؛ ۳ـ ثروت زیاد. این سه مزیت تمام ویژگیهای او نبودند؛ چرا که تاجران، حتی اگر عالم و شجاع باشند، معمولاً به دنبال فایدهی زودرس هستند. اما این تاجر عاقلتر از آن بود که به سود اندک اکتفا کند و سود فراوان را گرچه به تأخیر باشد، بگذارد؛ لذا به پنج درصد و ده درصد معامله نمیکرد، به کمترین فایدهای که راضی بود این بود که یکصدش، حداقل هفتاد هزار بشود و گاهی در این تجارت، صد به صد و چهل هزار میرسید.
میدانید این تجارت چه بود؟ تجارت با الله؛ تجارت صدقات که فقط بدان خاطر تجارت میکرد و خود را مشغول آن کرده بود. او صد هزار را همه ساله هدیهی علما و مجاهدین میکرد و بسیاری از آنان حقوقی از صندوق این عالم تاجر داشتند.
باری نسبت به اینکه اموالش در شهرهای دیگر تقسیم میشود سرزنش شد که چرا همشهریان خود را کمک نمیکند؟ گفت: من جایگاه قومی را میدانم که دارای فضیلت و صداقتاند، حدیث را جستند و آن را خوب یاد گرفتند و به خاطر نیاز مردم (به حدیث)، نیازمند گشتند و اگر ما آنان را رها کنیم، حدیثشان ضایع میشود و اگر به آنان کمک کنیم، علم را گسترش میدهند.
به فضیل بن عیاض میگفت: «اگر تو و یارانت نبودید، من تجارت نمیکردم.»
اخبار عطایایش باورکردنی نیست؛ از جمله هنگامی که برای حج بیرون میشد، برادرانش از اهالی مرو جمع شده میگفتند: «ابو عبد الرحمن اجازه هست با تو همراه شویم؟» میگفت: «بله.» سپس به آنان دستور میداد که پولی را که برای حج آماده کردهاند، بیاورند، آن را میگرفت و در صندوقی میگذاشت و قفلش میکرد. باز برایشان سواریهایی کرایه میکرد و بهترین غذاها را تهیه کرده و نفیسترین شیرینیها را تقدیمشان میداشت تا اینکه به بغداد میرسیدند، آنان را در آنجا مینشاند. سپس به نیکوترین وجهی بیرونشان میکرد تا اینکه به مدینه میرسیدند. در آنجا به هر یک از آنان میگفت: «آیا عیالت سفارش نکرده که از سوغاتیهای مدینه برایشان بخری؟» میگفت: «بله.» میپرسید: «به چی سفارش کردهاند؟» میگفت: «به فلان چیز.»
پس آن را برایش میخرید. وقتی به مکه میرفتند، همین را میگفت و هر چه میخواستند، برایشان میخرید. هنگامی که برمیگشتند و نزدیک مرو میرسیدند، کسی را میفرستاد که به خانهی هر یک رفته و آن را گچکاری، ترمیم و تزیین نماید. بعد از سه روز برایشان مهمانی ترتیب میداد، غذایی میخوراند و لباسهای جدیدی به آنان میداد. سپس میگفت تا صندوق را بیاورند و آن را باز میکرد و به هر یک مبلغی را که داده بود بر میگرداند.
خادمش میگوید: «آخرین مهمانیای که از این دست ترتیب داد، در آن ۲۵ سفره چیده شده و بر آنها فالوده گذاشته شده بود.»
برای جهاد به مصیصه (شمال سوریه و ثغر مشهوری از روم) میرفت. باری گروهی از صوفیه که میل جهاد داشتند، با او همراه شدند. به آنان گفت: «شما افرادی هستید که شرم دارید کسی بر شما انفاق کند.» تشتی فراخواند و آن را با دستمالی پوشاند و گفت: «هر مالی که دارید، آن را زیر دستمال بیندازید.» یکی ده درهم و دیگری بیست درهم میانداخت. وقتی به مصیصه رسیدند، به آنان گفت: «اینجا سرزمین جنگ و گریز است، باقیمانده را تقسیم میکنیم.» به هر یک از آنان ۲۵ دینار داد. یکی میگفت: من ۲۰ درهم داده بودم. میگفت: «آیا منکر هستی که خداوند در مال مجاهد برکت نهد؟!»
مردی پیشش آمد و خواستار پرداخت وامش شد، به وکیلش نامهای نوشت که آن را بپردازد. وقتی نامه به وکیل رسید، پرسید: «وامت چقدر است؟» گفت: «۷۰۰ درهم.» وکیل نگاهی به نامه انداخت و دید که دستور به ۷۰۰۰ درهم داده است؛ لذا برایش نوشت که شما ۷۰۰۰ نوشتهای و وام ۷۰۰ است و از درآمد به جز اندکی چیزی نمانده است. ابن مبارک دوباره نوشت: روزهای عمر هم رفتهاند و به جز اندکی چیزی نمانده است، او را بدانچه قلمم سبقت گرفته است بده.
عبدالله هرگاه به رقه میرفت در راهش به ثغر در خانی اقامت میکرد و خان، مسافرخانهی آن زمان بود؛ در آنجا جوانی به نزدش رفت و آمد میکرد و خدمتش را به جا میآورد و به نیازهایش رسیدگی میکرد و از وی حدیث میشنید. باری عبدالله به رقه رفت و آن جوان را ندید، اما چون عجله داشت به ثغر رفت. دوباره که به رقه برگشت، سراغ آن جوان را گرفت، گفتند: «به خاطر وامش در زندان است.» در جستجوی طلبکارش برآمد تا اینکه نشانش دادند. شبانه او را فراخواند و ده هزار درهم به او داد و گفت: «آن جوان را از زندان بیرون آور و به او قسم داد تا زمانی که زندهام کسی را از این ماجرا خبر نکن.»
آن جوان از زندان بیرون آمد. به او گفتند: «عبدالله بن مبارک اینجا بود و رفت.» سوار شد و خود را به او رسانید. عبدالله گفت: «جوان کجا بودی که تو را در خان ندیدم؟» گفت: «بله ابو عبد الرحمن! به خاطر وامم در زندان بودم.» پرسید: «چطور آزاد شدی؟» گفت: «مردی ناشناس آمد و وامم را پرداخت تا اینکه آزاد شدم.» گفت: «ای جوان! خدا را شکر کن که او را توفیق داد تا وامت را ادا کند.» آن مرد تا زمانی که عبدالله در قید حیات بود، کسی را از این ماجرا با خبر نکرد.
باری به قصد حج بیرون آمده و از سرزمینی گذشتند. مرغی که همراهشان بود، مرد. گفت که آن را همانجا در آشغالدان بیندازند. یارانش در جلو میرفتند و خود پشت سرشان بود. ناگهان دخترکی را دید که از خانهای نزدیک آشغالدان بیرون آمد و مرغ مرده را برداشت و پیچید و شتابان به سوی خانه رفت. عبدالله رفت و سبب را پرسید و مرغ مرده را از دستش گرفت.
دخترک گفت: «من و برادرم در اینجا زندگی میکنیم و چیزی جز همین پوشاکمان نداریم و خوراکی هم نداریم جز آنچه در این آشغالدان انداخته میشود. چند روزی است که مردار برایمان حلال گشته است. پدرمان مالدار بود، بر او ظلم کردند و مالش را گرفته و خودش را کشتند.»
ابن مبارک دستور به برگرداندن سامانها داد و از وکیلش پرسید: «چقدر خرجی به همراه داری؟» گفت: «هزار دینار.» گفت: «بیست دینار جدا کن که تا مرو کفایتمان میکند و باقیمانده را به این دخترک بده، این از حج امسال برتر است» و برگشت.