نویسنده: رحمتالله رحمانی
حضور علما در دربار سلاطین (بخش سوم)
حاضر شدن در دربار پادشاهان ستمگر با هدف خیرخواهی و ارشاد
علما گرچه در دربار پادشاهان، دادگستری را که دربارۀ دین خود از آنها احساس امنیت میکردند، برای خود جایز میدانستند، اما به شدت خودشان را از شائبۀ دنیاطلبی دور نگه میداشتند؛ زیرا همنشینی با پادشاهان هر چند با خوشی و سلامت سپری شود، باز هم خیلی کم پیش میآید که آبستن فتنهای نباشد.
آنان همچنین، از ارتباط داشتن با پادشاه ستمگر اجتناب میکردند و از نزدیک شدن به قصر او دوری میجستند تا دین خود را حفاظت کنند و قلبشان را از گرفتار شدن در فتنۀ دنیا سالم نگه دارند. با وجود تمام اینها، گاهی اگر مصلحت دین و امت اقتضا میکرد، در دربار پادشاه ظالم حاضر میشدند و او را به عدالتپیشگی، رعایت انصاف در حق ستمدیدگان و برافراشتن بیرق حق راهنمایی میکردند، از فسادگستری و ستمگری در حق بندگان منعش میکردند و قدرت خداوند را به او یادآور میشدند. او را از گرفتار شدن به عذاب الهی میترسانیدند و از دنیاطلبی بر حذرش میداشتند و بهسوی آخرت ترغیبش میدادند. آن خداخواهان، اگر میدانستند که کندن ریشۀ ظلم و فساد و برچیدن ناهنجاریها از دامان اسلام و مسلمانان موقوف به رفتن به دربار پادشاهان است، در چنین حالتی رفتن را واجب میدانستند.
رفتن به دربار پادشاهان ظالم با هدف خیرخواهی، یکی از سنگینترین و مهمترین مصادیق فعالیت در عرصۀ تبلیغ دین است. همانطور که خداوند به انبیا و رسولانش دستور داده و خطاب به حضرت موسی و هارون علیهماالسلام فرموده است: «اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى (۴۳) فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى (۴۴)»؛ «بهسوی فرعون بروید که سرکشی کرده است (و در کفر و طغیان از حد گذشته است). سپس به نرمی با او (دربارۀ ایمان) سخن بگویید، شاید (غفلت خود و عظمت خدا را) یاد کند و (از عاقبت کفر و طغیان خویش و عذاب دوزخ) بهراسد.»[1]
وقتی عواملی چون تکبر، شهوتبارگی، ناپسنددانستن حق، ناچیز شمردن دین یا چنگانداختن به مادیگرایی و دنبالهروی علما و افکار گمراهکننده، امیران و پادشاهان را از حاضر شدن نزد علما و حضور در مجالسشان بازدارد و آنان را از خود علما برتر بدانند، و از طرفی علما و دعوتگران نیز از ملاقات آنان رو برگردانند و از رفتن به حضورشان جهت وعظ و نصیحت و بیان عظمت الله، پا پس بکشند و وظیفۀ امر به معروف و نهی از منکر را کنار بگذارند، در چنین اوضاع نابسامانی پادشاهان و امیران چطور اصلاح میشوند و هدایت مییابند؟
برای علما و دعوتگران ضروری است که نزد پادشاهان بروند و برای ابلاغ دین در کاخها و مراکز سلطنتشان حاضر شوند و آنان را پند و نصیحت نمایند، تا از باطل دست بردارند و بهسوی حق برگردند و همواره در راه راست حرکت کنند. امام ابوالحسن اشعری که برای بحث و مناظره به مجالس معتزلیان میرفت، با زبان حال و قال همین مطلب را گوشزد میکرد و میگفت: «آنان پستهای ریاست را به عهده دارند و برخی از آنها والی و قاضی هستند، به همین خاطر پیش من نمیآیند. اگر من نیز نزدشان نروم، چطور حق آشکار میشود و آنان میدانند که اهل سنت با حجت و دلیل نصرت و مدد میشوند.[2]
نمونههایی از خیرخواهی علما برای حکام و راهنماییشان به حق
زندگی علمای اسلام و دعوتگران مخلص در طول تاریخ دعوت اسلامی، از زمان درخشش سپیدۀ صبحش تا عصر حاضر، سرشار از موضعگیریهایی است که رفتارهای حقگویانۀ آنان را آشکار میکند و بر تارک تاریخ میدرخشاند.
حکایت حسن بصری همراه ابنهبیره
امام حسن بصری حق را آشکارا بیان میکرد و در برابر مردان حکومت شجاع و دلیر بود. ابنخلکان در کتاب مشهورش، «وفیات الأعیان» نوشته است: «وقتی یزید بن عبدالملک، عمر بن هبیره را والی عراق تعیین کرد، امام حسن بصری نزدش رفت و واعظانه به او گفت: «ای فرزند هبیره! از الله بترس، از اینکه چشم و گوش بسته از یزید اطاعت کنی، اما بهخاطر الله از یزید نترس. خداوند یزید را از تو باز میدارد، اما یزید خداوند را از تو باز نمیدارد. نزدیک است که خداوند فرشتهای را بهسوی تو بفرستد تا تو را از تختت پایین بیندازد و تو را از فراخنای قصرت به تنگنای قبرت روانه کند. آنجا تنها عملت است که تو را نجات میدهد.
ای فرزند هبیره! اگر الله را نافرمانی کنی، این را خوب بدان که خداوند این پادشاه را بهخاطر نصرت دین و یاری بندگانش قرار داده است، پس بهخاطر کسی که خداوند او را سلطان کرده است، مرتکب جنایتی در دین و در حق بندگان خداوند نشو؛ زیرا اطاعت از مخلوقی که اطاعتش نافرمانی خالق را در پی داشته باشد، جایز نیست.»
نخستین پادشاه مغول که به دست علما مسلمان شد
برکتخان نخستین پادشاه مغول بود که به اسلام گروید. ماجرای اسلامآوردن برکتخان بدین شرح است که باری، صوفی مشهور، نجمالدین کبری و شاگردانش، سیفالدین باخرزی و قطبالدین رازی رحمهمالله، به قصد دعوت و تبلیغ به سمت منطقۀ برکتخان رفتند و در محضرش حاضر شدند. نخست او را پند و اندرز دادند و سپس با اخلاص و امانتداری، خوبیهای شریعت محمدی را برای او بیان کردند. در نتیجه، برکتخان به دین اسلام اطمینان قلبی پیدا کرد و عقلش با گفتههای شیخ قانع شد و یقین نمود که حقِ آشکار همان است که شیخ گفت؛ بنابراین مسلمان شد و در صف مسلمانان قرار گرفت.[3]
داستان شیخ علاءالدین جمالی رحمهالله با سلطان سلیم عثمانی
باری، سلطان سلیم عثمانی دستور داد ۱۵۰ نفر از نگهبانان خزانهداری اعدام شوند. همین که این خبر به شیخ علاءالدین رسید، فوراً خود را به محضر سلطان رساند و چنین گفت: «وظیفۀ صاحبان فتوا این است که آخرت پادشاه را از تباهی حفاظت کنند. از نظر شرعی اعدام این نگهبانان جایز نیست؛ تو باید آنان را ببخشی.» سلطان خشمگین شد و به شیخ گفت: «تو در امور سلطنتی دخالت میکنی، درحالیکه این وظیفۀ تو نیست!» شیخ پاسخ داد: «اینطور نیست، بلکه دربارۀ آخرت تو دخالت میکنم و این جزو وظایف من است. اگر اینان را ببخشی، نجات مییابی، وگرنه گرفتار عذابی سخت میشوی.» با شنیدن این سخن، دیوارهای خشم و غضب از اطراف سلطان فرو ریخت و نگهبانان را بخشید.
داستان عز بن عبدالسلام رحمهالله با سلطان ایوب نجمالدین
باری، شیخ عز بن عبدالسلام نزد سلطان نجمالدین رفت و گفت: «اگر خداوند از تو بپرسد: “تو که فروش شراب را مباح قرار دادهای، من چرا سلطنت مصر را برایت پابرجا نگه دارم؟” چه جوابی خواهی داشت؟» سلطان پرسید: «مگر کسی مرتکب این جرم است؟» شیخ جواب داد: «بله. در فلان مغازه، شراب دستبهدست میچرخد و منکراتی دیگر هم انجام میشود، اما تو در ناز و نعمتِ مملکت خویش سرگرم هستی.» پادشاه گفت: «من نمیدانستم.» سپس پادشاه دستور داد و دروازۀ آن مغازه را پلمپ کردند.
ادامه دارد…
[1]. سورۀ طه، آیۀ ۴۴.
[2]. تبیین کذب المفتری، ص ۱۱۶.
[3]. رجال الفکر والدعوة، امام ندوی رحمهالله.