شیخ عبدالعزیز قرعاوی (م 1388ق) روایت میکند و میگوید:
شیخ عبدالله قرعاوی نزد ما آمد و مدرسهای را در روستای ما (الرکوبه) افتتاح کرد و معلمی را در آنجا تعیین کرد و تهیه همه امور موردنیاز مدرسه از نظر لوازم، مخارج و برنامه درسی را به عهده گرفت.
شاگردان میآمدند و درس میخواندند و من گوسفندان خانوادهام را میچرانیدم و میل شدیدی به طلب علم داشتم، اما از پدرم که کدخدای روستا بود، میترسیدم.
پس به فکر ترفندی افتادم که در آن از نگهداری گوسفندان خلاص شوم و به دنبال علم بروم. چوپانی را اجیر کردم و بدون آنکه کسی از من خبر داشته باشد، برای آموختن به مدرسه رفتم و مدتی ماندم تا موضوعم فاش شد و پدرم مرا در مدرسه دید.
او مرا به شدت سرزنش کرد، و به من گفت: میخواهی ما را و مال حلالمان را ضایع کنی!
گفتم: من تنها نیستم، مثل فلانی و فلانی میخواهم درس بخوانم و شروع کردم به ذکر چند نفر از هممدرسهایها برای او.
گفت: اکنون به شما نشان خواهم داد، والدین شاگردان و مردان روستا را جمع کرد و در میان آنان ایستاد و گفت: از این پس رفتن فرزندان شما به مدرسه ممنوع است؛ زیرا درآمد و پول ما به دلیل «مدارس القرعاوی» از بین میرود.
از همه آنان عهد و پیمان گرفت و رفت و شاگردان به گلهداری و چرای گوسفندان برگشتند و درس را ترک کردند.
از این بابت ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که ماجرا را به شیخ بگویم.
پس فرصت را غنیمت شمردم و به سمت «صامطه» رفتم و ماجرای پدرم و تعطیلی مدرسه را به شیخ گفتم.
او به من گفت: برو به نگهداری گوسفندان برگرد و من به خواست خدا، به روستای شما و برای ملاقات پدرت خواهم آمد.
به روستا برگشتم و در انتظار آمدنش روزها و شبها را میشمردم تا اینکه شیخ قرعاوی رحمهالله، نزد ما آمد و مردم برای نماز مغرب آماده میشدند و چون وقت نماز فرا رسید، شیخ قرعاوی، پدرم عبدالله را برای امامت مردم به نماز تعارف کرد، ولی پدرم امتناع کرد، اما شیخ اصرار کرد و خطاب به پدرم گفت:
من میخواهم صدای تو را بشنوم، پدرم نماز را اقامه کرد و پس از نماز، شیخ شروع کرد به مدح پدرم و قرائت زیبای او.
پدرم از بس خوشحال و شادمان بود در پوست خود نمیگنجید.
پس از آن هنگام گفتگو از مسجد خارج شدند و شیخ به پدرم گفت:
ای ابوطاهر، ما از مدتها قبل تو را به سرپرستی مدارس این منطقه گماشتیم و در این مدت من فرصت نکردم به روستای تو بیایم تا حقوق و دستمزد تو را بدهم.
امروز فرصت یافتم اینجا بیایم، به پدرم یک مثقال طلا داد و بعد خداحافظی کرد و رفت.
پدرم متحیر ماند، طلا را نگاه میکرد و در جیبش میگذاشت و دوباره به آن نگاه میکرد و در جیب میگذاشت. و بینهایت متحیر شده بود.
ارزش یک جنیه طلا، چهل ریال بود. (مقدار هنگفتی در آن زمان).
فردای آن روز پدرم مردان روستا و والدین دانشآموزان را جمع کرد و با آنها صحبت کرد.
او گفت: من ناظر مدارس «القرعاوی» در این منطقه هستم، همه باید فرزندان خود را به مدرسه بفرستید تا بتوانند دین خدا را بیاموزند و بفهمند.
آنها گفتند: با گوسفندان و چهارپایان و روزی حلال خود چه کنیم؟
فرمود: بسیارند کسانی که به اجرت میچرانند و مزدشان اندک است، آنان با یک مشت جو یا ذرت گوسفندان شما را میچرانند، مهمتر از گوسفندان و چرای آن، گسترش علم و زدودن جهل از فرزندان و روستای ماست. من در خدمت شما هستم و شما مواظب باشید فرزندانتان که از علم و دانش عقب نیفتند.
این شد که طلبه ها شروع به فراگیری علم کردند و بعد از آن به «صامطه» سفر کردم و سرانجام نیک روستا را به وی اطلاع دادم و بارها برای او دعا کردم.
*نکته*
در دورانی که هر کس برای خود زندگی میکند و جز فکر مادی فکر دیگر ندارد، چقدر بزرگمرد هستند کسانی که برای پرورش عقل و فکر دیگران و ساختن نسلی اهل دانش هزینه میکنند و تلاش دارند که جامعه بهجای خودمحوری، بهسوی خردمحوری و فرزانگی در حرکت باشد. خود در این راه میسوزند تا زندگی دنیا و آخرت مردم روشن شود. جامعه اسلامی در انتظار چنین مردان نیکنامی به سر میبرد و آنان همواره در تاریخ جاودانه میمانند.