در مبحث گذشته خواندیم که مرحلهی اول شکلگیری علمانیت و هستهی اصلی و مرحلهی ریشهیابی و شکلگیری آن در قرون وسطی و عصر رنسانس و جهش علمی اروپا بود. این عصر، بر اثر فشارها و سختگیریهای بیرویهی کلیسا و مردان آن حاصل شد و توانست مردم اروپا را بهوسیلهی علمانیت و سکولاریسم از زیر یوغ و سلطهی کلیسا و مردان آن نجات بدهد.
2- مرحلهی علمانیت معتدل و آرام
اما مرحلهی دوم سکولاریزم و علمانیت مرحلهای بود که در قرون هفدهم و هجدهم میلادی صورت گرفت. این مرحله را میتوان مرحلهی «علمانیت معتدل» و «آرام» نام گذاشت؛ زیرا در این مرحله، علمانیها دین را منحصر به رجال کلیسا و چهارچوب آن تلقی کردند و بر آن لازم قرار دادند تا در امور دولتداری از قبیل مسایل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، و حتی فنون و آداب دخالت نکند؛ چراکه این امور، مردان علمانی خاص خود را داشتند که هیچ ارتباطی با دین و آموزههای آن نداشتند.
در این مرحله، دینداری و عبادت امری فردی تلقی شد و اگر کسی بهصورت فردی آن را انجام میداد، اشکالی بر وی وارد نمیشد، اما دین اجازهی دخالت در امور اجتماعی و عمومی را نداشت.
در نتیجه، اهل علم و دانش بحث و گفتگو و کشف و اکتشاف میکردند و دور از آموزههای دینی اقدام به تحلیل و ارزیابی امور میکردند، حتی اگر میتوانستند که انسان را از عاطفه و احساس دینی وی خالی کنند، حتماً این کار را میکردند. در نتیجهی این حرکت، دین موضوعی جدا و علم موضوعی جدا قرار گرفت و گویا «علم» نیز سکولار شده بود و هیچ ارتباطی به دین نداشت.
این نوع جدایی بین علم و دین در همهی زوایا و امور علمی اتفاق افتاده بود، بهگونهای که مربیان و مسئولین تربیت نسلها، شیوهی تعلیم و تربیت خود را کاملاً از دین متفاوت و جدا کرده بودند و گمان میکردند که تعلیم دین سبب محجورشدن فکر، انجماد عقل و پستشدن حس و شعور انسان و زمینگیرشدن حرکت وی خواهد شد.
ازاینجهت، «تعلیم» نیز علمانی شد و بر اساس دورسازی دانشآموز از تمام پایهها و اصول دینی قرار گرفت، بهگونهای که هر مضمون و مادهای که به وی تدریس میشد، از دین و موضوعات دینی در آن هیچ اشارهای نمیشد و اگر هم یادی از دین در علوم میشد، با این عنوان میشد که دین متناقض با علم است و به همین علت، آموزههای فلسفههای مادی و متناقض با دین در امور آموزشی داخل شد.
همین اتفاق که در زمینهی علوم واقع شد، در زمینهی «ادبیات» نیز اتفاق افتاد؛ بهگونهای که نویسندگان و شعرا، علم خالی از دین را در مقالات، داستانها و روایات تئاتری خود مورد تمجید قرار میدادند، حتی آنها را از هرگونه رنگوبوی شرعی خالی میکردند و هر یک از آنان با ظاهر فردی آزاد از قید دین در انظار عمومی ظاهر میشد تا متصف به عقبماندگی نشوند. به همین علت، ادبیات این زمان، ادبیاتی بیارزش و خالی از اخلاق پسندیده و عاری از هرگونه فضیلتی شد که دین آن را در دلها غرس میکند.
در نتیجه، «ادب» نیز علمانی و جدا از آموزههای دینی قرار گرفت.
همچنین «اهل رسانه» نیز همین مسیر را طی کردند و آن را به مسیری دور از از اندیشهی دینی بردند و هر اکتشاف جدیدی را پخش و نشر میکردند و اندیشه و عقلانیت جدید را تایید و تحسین میکردند، همانگونه که عقلانیت و اندیشهی کلیسا و منجمد را تقبیح و تردید میکردند. این زمینه نیز به فلسفهی علمانی و مخالف دین ملحق شد.
زمینهی دیگری که جامعهی غربی بهصورت واضح، علمانی و جدا از دین شده بود، زاویهی اقتصادی بود. این زاویه نیز با تأثر از نظریات اقتصادی بشری و انزوای آموزههای دینی، علمانی و سکولار قرار گرفت.
باتوجه به این زوایای مختلف که متأثر از سکولاریسم و علمانیت قرار گرفت، پس از این اتفاقات نسلی در اروپا رشد یافت که هیچ تصوری از دین نداشت غیر از اینکه آن را ضد علم و ضد پیشرفت بشری و روشنایی فکری و بازشدن عقلانی میدانستند. جامعهی غربی، جامعهای گردیده بود که برای تحلیل و ارزیابی امور، یک معیار قرار داده بود و آن علمانیت بود. ازاینجهت، اروپا در زمینهی علم، تعلیم، آداب، فنون، صحافت و رسانه و در نتیجه در همهی جامعهی خود علمانی گردید.
3- مرحلهی افراطی علمانیت
این مرحله، از اواخر قرن هجدهم و طلوع قرن نوزدهم میلادی بهوجود آمد. این مرحله از علمانیت از آثار مرحلهی سوم و تعالیم و آموزههای آن بود. در این مرحله، بهصورت کلی اعتقاد از دین و تأثیر آن در زندگی و جامعه سلب گردید و تمرکز و اعتماد بر مادهپرستی و مادهگرایی قرار گرفته بود. از نظر این مرحله، مادیت و ماده جانشین دین قرار گرفت. بهصورت واضح، میتوان این مرحله را در نظریات «هگل» و «کارل مارکس» بهدست آورد.
«فریدریش هگل» ملحد و بیدین بود.
وی معتقد به قانون تضاد امور بود و آن را جهت پیشرفت و تقدم بشری الزامی میدانست. یعنی هر حرکت و اندیشه را زمانی مایهی رشد و ترقی میدانست که در کنار آن حرکت دیگری برای تضاد با آن باشد.
شاگرد وی کارل مارکس نیز از تفکر وی متأثر شد و «ماده» را اصل و اساس عالم قرار داد. هگل ماده را جزو نتایج فکر انسانی میدانست، اما مارکس آن را اصل و اساس انسانیت و جهان قرار داد و همه چیز را بر مبنای آن قرار داد و دین را ازبینبرندهی ملتها و مانع تقدم و پیشرفت دانست. از نظر مارکس، ماده اساس هر چیز است و روابط اقتصادی اموری هستند که چگونگی زندگی اجتماعی و فکری را مشخص میکند و لازم است تاریخ بشری بر همین اساس مادی تفسیر شوند. تمام نبردهای تاریخی، تحرکات سیاسی، فکری و دینی بر اساس مادیات بوده است.
این دو فرد، با نظریات خویش و پخش و گسترش آن در سطح جامعهی غربی، دین را کلا از صحنهی تصمیمگیری و تسلط بر حکوکتها و افراد دور ساخته بودند و حتی کلا از هرگونه اعتقاد به معنویات انکار ورزیده بودند. درحقیقت، این نوع سکولاریسم، بهمعنای الحاد و بیدینی محض و کفر آشکار بود. آنان مادهپرستی و توجه به دنیا را اساس هر نوع پیشرفت و تقدم علمی میدانستند.